بِلاگِـــــــرِ کَبیر گُــزارِش میکُنَـــــد!



خوب سلام سلااااام :)


بعد از قصه های من و جوجه 1 و قصه های من و جوجه 2  میریم که این پست رو به ثبت برسونیم.


قصه های من و جوجه بصورت سریال وار از ادامه ی پستهای قبلی نوشته میشن بنابر این الان من باید از یک سال و نیمگی اش ادامه بدم.

 واکسن یک سال و نیمگی !! یه لعنتی ِ به تمام معنا بود روز اولش بچه ام کلا زمین گیر شد.مطلقا نمیتونست راه بره و من کنارش بودم.سرشو رو پام میذاشت و به مظلوم ترین حالت ممکن ناله میکرد. روز دوم مثل تیمور لنگ شده بود و موقع راه رفتن پای واکسن خورده اش رو روی زمین میکشید. اما از صبح سوم خوبِ خوب شد

اون پروژه ی خوابش هم که گفتم میخوام از روی پا خوابیدن بگیرمش بی نتیجه موند.چون به جای پا عادت به بغل کرد و هر روز به دقایق بیداریش تو بغلم افزوده شد و خوب اینکه یه بچه ی ده کیلویی رو بغل کنی و راه بری خیلی سخت تر از اینه که روی پا بخوابونیش. و اینجوری شد که ما همچنان همون روش رو برای خواب روزش داریم.


یه اتفاق خیلی بزرگی که تو این شش ماه افتاد تغییر محل زندگیمون بود.بچه ای که هر روز یا تو حیاط مجتمع میبردمش یا پارک سر کوچه ؛ و دو سه تا آدم ثابت رو هر هفته و بلکه چند بار در هفته ملاقات میکرد یهو اومد شمال که هر روز یه عالمه دورش شلوغ بود و انقدر یا خونه ی این باید میرفتیم یا خونه ی اون یکی ؛ انگار روال مشخص و مطمئنی برای زندگیش نداشت.

گرفتار مادری شد که به شدت افسرده و دیوانه شده بود و تا بیاد به شرایط جدید عادت بکنه ؛ پدرش هم ازش دور شد

ما وقتی رفتیم شمال دیگه جای کوروشو سوا کردیم. به این صورت که من و پدرش رو تخت میخوابیدیم و برای کوروش زیر تخت تشک پهن میکردیم.اول شب من باهاش رو تشک دراز میکشیدم و وقتی خوابش میبرد دیگه آزاد بودم.

اون موقع فکر کردم چقدر روش خوبیه و خیلی هم خوب بود. اما رفتن پدرش یه جوری شد که کوروش وارد یه بحران جدیدی شد.منم چون کسی منتظرم نبود همونجا کنار کوروش خوابم میبرد.و خیلی زود عادت جدید تماس فیزیکی قبل خواب افتاد وسط ماجرا ! 

از همون موقع تا همین حالا کوروش بدون اینکه دستمو نوازش کنه نمیخوابه.

به ظاهر چیز خاصی نیست اما به نظرم این که آدم به یه عامل بیرونی وابستگی پیدا کنه یه آشفتگی درپنی درست میشه 


بعد ما از اون خونه دوباره اثاث کشی کردیم به یه واحد بزرگتر که همون کنج امن باشه.

اینجا تو اتاقی که مال کوروشه میخوابیم. دوتایی. و چند بار امتحان کردم کم کم ازش فاصله بگیرم تا قبل رفتم موفق شده باشم اتاق خوابشو کلا جدا کنم نتونستم.


اوضاع غذا خوردنش هم عالیه فقط هنوز مستقل غذا نمیخوره :(


یه خصلت خیلی جالبش اینه عاشق جارو کشیدنه. چه دستی چه برقی.


از وابستگی اش به من خیلی خیلی کم شده و ساعت های تنها بازی کردنش خیلی خیلی زیاد شده.

وسایل بازیش همچنان اون ماشینی که برای یکسالگیش خریدیم و یه دوچرخه است که چند هفته است که صاحبش شده.


به نظرم استعداد دوچرخه سواریش عالیه. از اول خودش تنها سوارش میشد.با اینکه خیلی هم کوچک نیست. الان هم با نیم رکاب تقریبا بعد دو هفته کاملا میتونه جلو ببردش 


محبتم بهش خیلی بیشتر شده و گاهی نگاهش که میکنم به خدا به خدا به خدا نفسم میخواد بگیره از هیجان حضورش؛داشتنش. اینکه من مادر این موجودم.


دیگران خیلی بهش برچسب شیطنت میزنن اما به نظر خودم که یه پسر سالم کنجکاوه کارای خطرناک هم میکنه اما باز من نمیذارم رو حساب شیطنتش. 

اینا تجربه های زندگیشن که من کنارش تلاش میکنم به بهترین شکل براش رقم بخوره.میپذیرم گاهی باید درد هم بکشه نتیجه کاراشم ببینه و یه چیزهایی رو فقط با گفتن خطرناکه درک نمیکنه. پس قبل اینکه کار دست خودش بده خودم موقعیتش رو فراهم میکنم که متوجه خطر بشه بدون اینکه بهش آسیب جدی برسه.


مثلا وقتی عاشق آتش و کبریت و فندک شد و اصرار کرد دستش بگیره بهش گفتم ممکنه بسوزی اما وقتی دوست داشت کبریت توی دستمو لمس کنه جلوشو نگرفتم

انگشتشو بهش زد و گفت اُ اُ . سوخت! و تمام شد.

 یا نمیفهمه بهش میگم دم گربه ی بیچاره رو نکش. میذارم بکشه و عصبانیت گربه رو هم ببینه. 


من نمیخوام بگم خیلی مامان عالی ای هستم اما بچه ها گاهی از خودم ذوق میکنم.

وقتی کوروش صبحا که بیدار میشه قبل بازی رخت خوابا رو با من جمع میکنه و بالشا رو سر جاشون میذاره؛وقتی غذامون تموم میشه و هر وسیله ای بتونه برمیداره و تو سفره جمع کردن کمک میکنه ؛ وقتی باعث درد یکی میشه بهش میگه ببخشید و بوسش میکنه؛وقتی بدون اینکه مستقیما بهش یاد بدم تو مکالمه با پدرش بهش میگه نَمَسَمی (یعنی نفسمی) وقتی با عروسکش حرف میزنه و با محبت بهش شب بخیر میگه و میبوسدش خوب من از خودم این وقتا احساس رضایت میکنم دیگه ^_^

چون اینا حاصل یادگیری های غیر مستقیمشن. 


بچه ی لاکچری هم ندارم. از کارای وحشتناکشم بگم مثلا تو بیرون از خونه وسط پیاده رو یا تو مغازه ها یهو دراز میکشه زمین. یا الان یه مدته آب رو به جای خوردن جمع میکنه تو دهنش یهو فوتش میکنه بیرون. یا لیوان آب رو عمدا چپه میکنه رو فرش. یا با غذاهای آبکی دوش میگیره.دست میکنه توشون به سر و صورت و بدنش میماله.


ولی کلا به نظرم بچه ی خوبیه. 


تازگیا میتونم تنها تو حمام بذارمش بازی کنه. مثلا نیم ساعت میمونه. باظرف شامپو و قالب ژله های رنگی که دیگه مخصوص حمام کوروشه و از اونجا بیرون نمیاد سرگرم میشه


حرف زدنش هم که عالی شده.کلماتی که میگه دیگه از حسابم در رفته و جمله هم چند تایی دو الی سه کلمه ای میگه.


یه سری کلمه داره من براشون غش میکنم:


صُمانه (صبحانه)


مَدِکا (مهد کودک)

میچرخه (دوچرخه)

فیژَلَت (رژ لب) 

کَبوکَت (کبوتر)

زَمور (زنبور)

مَنجره (پنجره)

بادکا (بادکنک)

کَلَتَم (کله ام/سرم)

پاتَم (پام)

کُلاتَم (کلاهم)

انداخت (افتادم)

گَذا (غذا)

تَبَلود (تولد)

سنتور و مضراب رو هم دقیقا به همون صورت میگه و روزی چند بار میگه تَرین یم (تمرین کنیم)

امروز هم که دومین سال زندگیش تموم شد


سال اول دعام زیر لب این بود که خدایا به من انرژی بده سال دومش فقط دعا میکردم خدایا به من صبر بده. و مطمئنم از حالا روزگار بهتر تری هم در انتظارمونه :)


و اجازه بدید در آخر جمله ی معروفمو بازم تکرار کنم. بچه داری سخته اما شیرینه؛شیرینه اما سخته و این دو تا رو باید کنار هم پذیرفت برای داشتن یه زندگی خوب.http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_smile.gif


سلام سلااام .

 

پست منو از چهارمین سالروز تولد کوروش میخونید :)

 

خوب این پست داره در ادامه ی پست های 

قصه های من و جوجه 1

قصه های من و جوجه 2

و

قصه های من و جوجه 3 

نوشته میشه :)

 

آخرینشون رو دقیقا دو سال پیش نوشتم و امروز اومدم که ادامه ی این سریال رو بنویسم.

 

خوب بذارید دو تا چهار سالگی کوروش رو سالهای زنده موندن اسم بذارم. سالهای بقا. دووم آوردن.

 

کنار من جوجه دو سال سخت رو گذرونده .با بحران هایی دست و پنجه نرم کرده و حالا اینجاست. کنار من داره تمام خونه رو پر از کاموای قیچی شده میکنه :)

 

نه که بخوام دست به منکوبی بزنم اینجا اما فکر میکنم میشد که زندگی بهتری براش بسازم و یه حسرتی همش توی دلمه بخاطر احوالی که دست خودم نیستن.

 

توی دو سالی که گذشت کوروش درگیر بحران نبودن پدرش بود. که گاهی شدید و گاهی به آرومی خودش رو نشون داده. 

 

دقیقا بعد از تولد دو سالگی اش پروژه ی گرفتن از پوشک رو شروع کردیم. به این صورت که از چندین هفته قبل از شروع عملیات براش یه کتاب خریده بودم که اسمش رو درست یادم نیست اما گمونم این بود که خرسی خودش به دستشویی میره !

بعد که کل ماجرا و ترتیب انجامش رو متوجه شد من براش یه دستشویی فرنگی از دیجی کالا سفارش دادم و با هیجان و دست زدن و جیغ و بپر بپر بازش کردیم و رسما با مای بی بی خداحافظی کردیم.

خیلی برامون آسون و سلامت گذشت این ماجرا .کثیف کاری خاصی تو خونه اتفاق نیفتاد .فقط یه چند باری از دستش در رفت :) 

ولی یک دوره ای تو سال کذشته شدیدا درگیر شب ادراری بودیم که خیلی سخت گذشت. ولی الان با مدیریت میزان نوشیدنش بعد از غروب اون هم درست شده خدا رو شکر.

یک چالش دیگه عادت شدید کوروش به گرفتن دست من قبل خوابش بود. نوک ناخن هاشو به دستم تا جایی که آستین اجازه میداد میکشید و من میدونستم این یکی از مخرب ترین عادتهای یک بچه میتونه باشه. 

الان بیشتر از شش هفت ماهه که نه تنها دستمو ترک کرده بلکه اتاق خوابش رو هم جدا کردم و هر چقدر قبلا بایت هر تغییری به سمت استقلالش احساس بالا رفتن از یک پله میکردم ، با جدا کردن اتاقش یکهو یه جهش بزرگ رو حس کردم.

الان به این صورته که شبها میریم توی رخت خوابش و کتاب میخونیم. یک بار من و یکی دو بار خودش. سر جمع میشه ده دقیقه یک ربع. بعد یه مراسم نوازش و بوسه و حرفهای خوب کوتاه داریم و بعدش کوروش میدونه که اگه میخواد چیزی رو لمس کنه باید یکی از وسایل خودش باشه نه بدن من . و خیلی طول نمیکشه که میخوابه.

تا همین ماه پیش عروسک محبوبش خرسی رو آغوش میگرفت. اون که گم شد خرگوش رو یا همه عروسکا رو با هم یا حتی ماشینا رو هم میاره :/

جدا کردنش برای شخص منم سخت بود.حالا بیشتر احساس تنهایی میکنم اما خوب میدونم کار درست همین بود.

 

فرم بازی هاش تو سالی که گذشت کاملا تغییر کردن و وارد فاز تخیل شدن. حالا یک زمینه داستانی درست میکنه و توی اون فضا بازی میکنه. بعد بازی هایی میطلبه که جسم و فیزیکش با یک آدم دیگه درگیر بشه. اصولا منم توی خونه که کشتی میگیریم یا بزن بزن میکنیم با هم.اگه هم جایی بریم که یک آدمی باهاش یه بار بازی این چنینی بکنه دیگه تا آخر وقتی که پیش اون آدم باشیم فاتحه اش خونده است

 

من تلاشمو کردم براش خاطرات خوب از روزای شمال زندگی کردن رقم بزنم. تو دو سال گذشته روزهای خیلی زیادی رو دو تایی رفتیم دوچرخه سواری. به مقصد کوچه پس کوچه های شهر یا دریا یا جنگل تمام امیدم اینه اینها رو به خاطر بیاری یه روز .

این روزها هم زمانم رو گذاشتم برای مهارت دوچرخه سواری خودش.به سختی بهش یاد دادم به جای نصفه رکاب زدن پاش رو اونطور که درسته کامل بچرخونه با رکاب ها. و موفق شدیم .

 

درمورد غذا خوردنش چون تو پستهای قبل اشاره کردم الانم میگم . دیگه اون پسر شکموی خوش غذا رفته و حالا صاحب ذایقه و گاهی بازی دراوردن سر خوراکش شده.

هنوز هم مستقل غذا نمیخوره و من کمکی طور در کنارشم.

عاااشق سالاد شیرازی و عاشق ترشی آلبالو  و عاشق آلو جنگلی و عاشق کاهو و آبغوره است.  کاملا به من رفته .

 

و یک سرگرمی دیگه اش که تقریبا روزانه است حمام رفتنه.الان تقریبا بیشتر اسباب بازی هاش تو حمامن و یه چیز قشنگ درموردش مرتب کردن حمام قبل از بیرون اومدن درست مثل روز اولشه. هرچند که تو مرتب کردن اتاق خودش افتضاحه. هم دوست نداره هم سمبل کاری میکنه .

 

و اینکه شدیدا شیرین زبونه و خوشگل حرف میزنه و قلب آدمو آب میکنه با حرف زدنش.

با من خیلی با محبته و با بوسه هاش میگه الهی گوربونت برم. 

کلا پسر مهربونیه.

و بسیار بسیار اجتماعی. هیچ کجا با بودن بچه ها خودش رو بی دوست نمیذاره.همیشه قاطی یه تیم میشه و لذت میبره و من عاشق این رفتارشم.

 

باز از شیرین زبونیاش بگم.

مثلا یه اشتباهی میکنه میاد میگه مینا منو میبخشونی؟؟  (یعنی منو میبخشی؟ )

به میرزا قاسمی میگه سیخماگازمی

کلا فرقی نمیکنه تا خرخره غذا خورده باشه .اگه باز یه خوراکی دست کسی باشه یا جایی ببینه میگه اووووم یامی یامی. دلم خیلی گشنشه :/ با همین یه جمله آبرو برای من نذاشته. 

اون یهو گفتن خیلی دوستت دارمااااا . نمیدونید چه قلبی از من ذوب میکنه. خیلی خوبه .

خیلی از حرفهاش درمورد انگلیسه. یکیش اینه اونجا مدرسه نمیرماااا ! نمیدونم از کجا اومده این حرفش. 

بعضی اوقات گفتن یه حرف اشتباه که از اول متوجه اشتباه بودنش نیستم کلی پشیمونی بار میاره. چند وقت پیش بازی میکردیم. من فشارش میدادم میگفتم بگو عشق منی. گفت من عشگ تو نیستم. منم تو همون بازی گفتم وای قلبم شکست.

حالا هر روز میگه من عشگ تو نباشم گلبت میشکنه؟ 

ما یه داستان عجیبی هم که از سه سال و نیمگیش داشتیم و هنوزم کم و بیش داریم ورودش به مرحله شناخت جنسی بود.

اینکه آلت تناسلی خودش رو کشف کرد و هر روز درموردش حرف میزد و میزنه.

یه روز صبح بیدار شدم دیدم باهاش بازی میکنه.بعد عکس العملی نشون ندادم و صبح بخیرمو گفتم.گفت ببینش گفتم مامان نباید نشون بدی که . اون مال خودته. 

گفت نمیهاستم نشون بدم که. فگت هاستم ببینی چگد باحاله :)) یا گاهی با شگفتی به تغییر ظاهرش توجه میکنه و زودی خبر میده. ببینش بزرگ میشه :) 

یا مدام میپرسید الان فلانی هم داره ؟ تو هم داری؟ 

یک بار هم در حموم رو باز کرد وقتی دلیلشو پرسیدم خیلی صادقانه گفت فگت میخواستم مال تو رو ببینم :/

ولی همه کارا و حرفاش طبیعی بودن و هستن. خدا رو شکر. من گاهی واقعا تو دلم به حرفهاش میخندم.اما تو روش توجه نشون نمیدم.

 

اوووم و اینکه خیلی بچه ها زود بزرگ میشن. من امروز باقی پستهای قصه های من و جوجه داری رو خوندم و انگشت به دهن شدم از اتفاقات و مسایلی که پشت سر گذاشتیم و راستش الان بیشترین زمانیه که درمورد بچه داشتنم حس آرامش میکنم. از اینکه کارهای اساسی رو پشت سر گذاشتیم و فقط باید کنار هم قشنگ زندگی کنیم و با هم قشنگ حرف بزنیم و کیف کنیم خوشم میاد. از اینکه وقت آزاد برای خودم دارم و دیگه خواب و غذا دغدغه ام نیست لذت میبرم.

 

امید و آرزوم اینه کوروش هم لذت ببره. از اینکه منو کنار خودش داره شدیدا لذت ببره.

 

تولدش رو رسما قراره جمعه که میتونیم خانوادگی کنار هم باشیم جشن بگیریم. امروز فقط به مناسبت تولدش صاحبخونه میریم کنار دریا و پیک نیک میکنیم.

بنابر این فعلا پست رو میبندم تا یه قسمت دیگه ی این سریال روایت جوجه داری . 

:)

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرکز خدمات وب و سئو گوریل فهیم بر فراز تاریخ سایت تفریحی و سرگرمی نیو مطلب mahtabovect topkenz ...و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت... اقتصاد خوانده وبلاگ جامع گردشگری و توریست مطالب روز